سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یک باغچه لاله زرد و سرخ

صدای قرآن می‏آید. آفتاب خود را جمع می‏کند. حالا می‏فهمم چرا عصرهای جمعه، بابا به اینجا می‏آمد. نسیم ملایمی می‏آید و برگ‌های خشک روی قبرها را این سو و آن سو می‏برد. آهی می‏کشم.

کلمات جلوی چشمانم جان می‏گیرند: «شهادت: روز هفده شهریور»، درست روز تولدم، جمعه سیاه. روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل قشنگ می‏خرید و می‏آیم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا می‏زنم، شب‌ها به خوابم می‏آید و شاخه گل‌ها را می‏آورد که توی تاغچه بکارم.

امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لاله‏هایی که توی لوله تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمی‏گشتم، سرکی هم به گل‌فروشی سر خیابان می‏کشیدم و از دیدن آن همه گل، غرق شادی می‏شدم و دلم می‏خواست همه را برای مامان ببرم. یادم می‌آید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه می‏آمدم، خیابان شلوغ بود و ماشین‌های زیادی که سرنشینان آن همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند و می‏شنیدم که مردم می‏گفتند: شاه آمده است. سربازها شاخه‏های گل را به سوی ارتشی‌ها می‏انداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوش‌هایم را کر می‏کرد. سربازی یک لاله سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان‏ قرمز از لابه‏لای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره‏ها توی هوا چرخی می‏خوردند و توی حوض وسط فلکه می‏ریختند. دلم می‏خواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار می‏آوردند و من نگران آن لاله زیر روپوشم بودم که پژمرده نشود. دلم می‏خواست راه باز می‏شد و هر چه زودتر آن سمت خیابان می‏رفتم. دلم پر می‏زد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که چشم‌های عسلی‏اش با آن مژگان بلندش همیشه برق می‏زد. با دست‌هایم مردم را کنار می‏زدم که بتوانم از لابه‏لای ماشینهای نظامی به سرعت بگذرم، ولی باز به عقب هولم می‏دادند و امان نمی‏دادند. شاخه‏های گل درون اتومبیل پرت می‏شد و صدای جاوید شاه، گوشم را آزار می‏داد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباس‌های اتو کشیده‏اش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: «این وسط چی به تو می‌رسه؟ ....» مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت‏ و رو می‏کرد و زیر لب ناسزا می‏گفت.

احساس می‏کردم که مامان روبه‏رویم نشسته، لبخند می‏زند و می‏گوید: همه چیز تموم شده، دیگر حرص نخور؟

نگاهش کردم، چشمانش برق می‏زد. با علف‌های کنار سنگ قبر بازی می‏کرد. لاله قرمز را توی دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوی لاله‏های آن روزها را می‏دهد.

گفتم: مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت می‏دادم، می‏گفتی: پناه بر خدا، عروسک‌هاشون هم لخت و پتی‌اند... . چند دست لباس برایش دوختی، ولی بابا نگذاشت به آنجا برسد که لباس‌ها را تنش کنم، آن را آتش زد و گفت: عروسک مثل بت می‏ماند، حرام است. آن روز چقدر گریه کردم. و تو با تکه‏پارچه‏ها و کمی پنبه یک عروسک برایم درست کردی، ولی من فقط آن را می‏خواستم؛ آن عروسک پشت ویترین را، که ماه‌ها برای خریدنش صبر کرده بودم. داغش به دلم ماند. برای اینکه حرص بابا را در بیاورم، برای عکس شاه سیبیل و دو گوش دراز گذاشتم.

شانه‏های مامان می‏لرزید، انگار خنده‏اش گرفته، صدایش می‏آید که می‏گوید: پاشو برو خونه، بابایت منتظره!

صدای اذان تو گوش‌هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می‏آمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله‏اش می‏ریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.‌»

آن روز عصر هم بوی گلاب، خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم، یکی از ارتشی‌ها چند تا شکلات برایم انداخت. صورتم را بر‏گرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم می‏آمد.

شکلات‌ها را با پا، زیر ماشین‌ها پرت کردم، دنبال راه فرار می‏گشتم که بازویم سوخت، نیشگون پدر بدجوری بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لب‌هایش بازی می‏کرد و شکلاتش را در دهانش می‏چرخاند. با حرص تمام گفت: «این وسط وول می‏خوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود، دو تای آنها را توی دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب کن توی آن اتومبیلی که می‏آید، فهمیدم که شاه دارد می‏آید، گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسکه را ببین.» با خشم نگاهم کرد، گل‌ها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و از لابه‏لای ماشین‌ها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب‌های عروسک یک‏ور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود و تخمه می‏خورد و پوست‌هایش را کف پیاده‏رو پرت می‏کرد و با چشمان گشادش، خیابان و ارتشی‌ها را نگاه می‌کرد، شاه نزدیک شده بود.

همه سربازها و افسران سلام نظامی می‏دادند و پدر را می‏دیدم که گل‌ها را به طرف اتومبیل شاه می‏انداخت و صدای «جاوید شاه» او با جمعیت همراه شد و در گوش‌هایم تابی خورد و سرم سوت کشید. گوش‌هایم را گرفتم. عروسک هم عصبانی بود، دلم ضعف می‏رفت برای آن نگاه عسلی‏اش. روبه‌روی فروشنده ایستادم و پرسیدم: قیمتش چقدر است؟ نگاه بی رمقی به من انداخت و گفت: وقت گیر آوردی بچه؟ اگر می‏دانست که چه روزها به خاطر آن ساعت‌ها پشت ویترین ایستاده‏ام و نگاهش کرده‌ام... . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به دیوار، گل لاله از زیر روپوشم به زمین افتاد و زیر پاهای سنگین مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسک را می‏دیدم، مطمئن بودم که بابا هم تا صبح خواب شاه را می‌دید و مامان ...

?

صدای مامان می‏آید: من هم تا صبح خواب تو را می‏دیدم. لاله قرمز را به‌ طرفم گرفت و گفت: بگذار کنار گل‌ها توی باغچه، دیگه برو پدرت منتظره! نفسی کشیدم، مامان رفته بود. پروانه‏ای روی مزار مامان این سو و آن سو می‏پرید. آن روز هم که مامان رفت و دیگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سیگار می‏کشید، سینه‏اش دائم خس خس می‏کرد. دکتر کشیدن سیگار را برای قلبش مثل سم می‏دانست، ولی گوش پدر بدهکار نبود و کنار باغچه می‌نشست و دود سیگارها را حلقه حلقه بیرون می‏فرستاد و به لاله‏های قرمز نگاه می‏کرد. یک روز عصر که از مدرسه می‏آمدم، دیدم آلبوم تمبر و آلبوم اسکناس‌هایی را که عکس شاه روی همه آنها خود‏نمایی می‏کرد، پدر وسط حیاط گذاشته و آتش زده بود.

سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدم‌هایم روی سنگ‌هایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم می‏خورد، به کندی جلو می‏رفت. دلم می‏خواست سرم را روی شانه‏های پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سال‌هایی که به جای مادر نوازشم می‏کرد.

?

بوی گل یاس می‏آمد. درخت‌های یاس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهدای انقلاب و شهدای جنگ. سال‌های اول جنگ که پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهای انقلاب و راهپیمایی‌ها و تظاهرات برایم می‏گفت. از بچه‏هایی که توی جبهه‏ها می‏جنگند و ایثار می‏کنند.

در را باز کردم، سکوت سنگینی خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهی کردم، روی سجاده مادر نشسته بود و تسبیح لابه‏لای انگشتانش آویزان بود. روی طاقچه، عکس مادر کنار قاب عکس امام نگاهم می‏کرد، هر دو لبخند می‏زدند. صدای مامان توی گوشم پیچید: مواظب پدرت باش! کنار پدر نشستم، سرش روی شانه‏هایش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند کمرنگی گوشه لبانش ماسیده بود، تاپ تاپ قلبش نمی‏آمد، پیشانی‏اش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگ‏تر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحت‏تر می‏خوابد.

صدای مادر می‏آمد، قدری گرفته بود «امام، پدر همه شماست، باید قول دهی هیچ وقت او را تنها نگذاری؟»

عکس امام را روی سینه‏ام فشردم، صدای مهربان او می‏آمد: «ما به پشتیبانی این ملت احتیاج داریم.»

دستی روی صورت امام کشیدم و زیر لب گفتم: «پشت جبهه به کمک ما نیاز دارند. شما هم باید کمک کنی.» اشک‌هایم روی قاب عکس امام می‏ریخت، چشم‌های امام برق می‏زد. یه جور می‌گفت که موفق می‌شوم.

?

پدر را به پشت خواباندم، بالای سرش قرآن خواندم. صدای تلاوت قرآن نیز از دورها می‏آمد، شاید شهید دیگری می‏آمد و حجله دیگری روشن می‌شد.

صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لاله‏های باغچه همراه با نسیم، تکان می‏خوردند. لاله‏های قرمز و لاله‏های زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدم‌هایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گل‌های سرخ و زرد کنم.

گریه امانم نمی‏داد، بغض مانده در گلویم. فریادم در فضا می‌چرخید و به گوش‌هایم برمی‏گردد: «ما همه سرباز توییم خمینی.»

امام نگاهم می‌کند و می‏خندد، مامان هم می‏خندد و پدر که آرام خوابیده است و لبخند می‏زند.

باید بروم، پشت جبهه‏ها به ما احتیاج دارند، همه آنها برادرهای من هستند، باید بروم و قطره‏های آب را بر لبان خشکیده‏شان بریزم، شاید هم امام بالای سرشان بیاید، و لاله‏های سرخ را آنجا نثار قدم‌هایش کنیم، شاید ... شاید.



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/28 ساعت 4:7 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


چرا دختران از با حجاب بودن فرارمی کنند؟

برخی دختران جوان و بیشتر نوجوان این روزها از حجاب گریزانند و علی رغم داشتن خانواده ای مذهبی ، به گونه ای با حجاب برخورد می کنند که  گویی از آن هراسانند .به این مشکل می توان از چند دیدگاه پرداخت:

الف) سیاست‎‎های تربیتی

غالبا سیاست‎‎های خانواده هایی که گرفتار این مشکل می شوند بر پایه ی سیستم های تنبیهی و محدود کننده بوده است.به‎عنوان مثال یکی از راه‎کار‎های رایج در سیاست‎‎های تربیتی، محدود کردن کودکان در انجام کار‎های مورد علاقه‎شان بوده است. مثلا اگر کودک کار ناشایستی انجام می‎داده، از رفتن به مهمانی تولد دوستش، یا کلاس مورد علاقه‎اش و یا دیدن برنامه تلویزیون و... محروم می‎شده است.

در واقع ما این‎جا با نوع خاصی از محدودیت که با محرومیت همراه است، مواجه هستیم. یعنی در نگاه شخص این محدودیت‎ها تماما منجر به نوعی محرومیت می‎شوند که او را از علایق و خواسته‎هایش جدا می‎کنند و برایش حیث تنبیهی دارند.

 ب) تأکیدی غیرواقعی

یکی از نکاتی که دائما در فضای دینی پیرامون مسأله حجاب تأکید می‎شده و احیانا روی تابلو‎های شهری و اماکن مذهبی هم دیده می‎شود، این جمله است که: «حجاب محدودیت نیست بلکه مصونیت است»؛ اما واقعیت مطلب این است که وقتی شخص به حقیقت حجاب دقت می‎کند متوجه می‎شود که حجاب عین محدودیت است و از آن‎جایی که محدودیت برای او به‎صورت ناخودآگاه، به‎معنای محرومیت شکل گرفته است حقیقت حجاب برای او به‎صورت محرومیت تجلی پیدا کرده و موجب ترس از آن می‎شود. در واقع شخص به‎صورت ناخودآگاه براساس تجارب شخصی دوران کودکی‎اش از حقیقت حجاب می‎هراسد. چراکه نه تنها در می‎یابد که حجاب محدودیت است، بلکه آن را از سنخ محرومیت درک می‎کند.

 حال به‎نظر می‎رسد که حجاب از نوع محدودیت فعال است و نه از نوع محدودیت منفعل. محدودیت فعال، دارای توابعی است که می‎توان از مهمترین آن‎ها «ارزش‎افزایی شئ» را نام برد. یعنی شی وقتی به‎صورت خودخواسته، از هرجایی شدن‎اش جلوگیری می‎کند، طبیعی است که به ارزشش افزوده می‎شود.

 ج) توجه به معانی

 

حقیقت مطلب آن است که «محدودیت» دارای دو معنای کاملا متباین است. و آن‎چه که در این میان موجب ترس از حجاب می‎شود، مغالطه اشتراک لفظی‎ای است که در این میان رخ می‎دهد.

اگر ما به این واژه - محدودیت - دقت کنیم متوجه می‎شویم که محدودیت دارای دو حیث معنایی و دو کاربرد کاملا متباین است:

حجاب

اول: حیث منفی و سلبی که همراه با مصداق محرومیت است و می‎توان آن را «محدودیت از» نامید. خصوصیت این نوع محدودیت آن است که از جانب خارج به شخص تحمیل شده و برای او تعیین تکلیف می‎کند که با توجه به این معنا می‎توان آن را «محدودیت انفعالی» نیز نامید.

دوم: حیث ایجابی محدودیت است که می‎توان این معنا را «محدودیت به» نامید. در واقع این محدودیت به‎معنای منحصر کردن، اختصاص دادن، متمرکز شدن و معانی‎ای از این قبیل است. به‎عنوان مثال شخص می‎گوید‎: من حیطه مطالعاتی خودم را به فلسفه محدود کرده‎ام. این حرف به‎معنای این است که من مطالعات خودم را مختص به فلسفه کرده و برروی فلسفه متمرکز شده‎ام. با توجه به این‎که این نوع محدودیت از جانب خود شخص تعیین شده و به‎صورت خودخواسته است می‎توان آن را «محدودیت فعال» نیز نامید.

 حال به‎نظر می‎رسد که حجاب از نوع محدودیت فعال است و نه از نوع محدودیت منفعل. محدودیت فعال، دارای توابعی است که می‎توان از مهمترین آن‎ها «ارزش‎افزایی شئ» را نام برد. یعنی شی وقتی به‎صورت خودخواسته، از هرجایی شدن‎اش جلوگیری می‎کند، طبیعی است که به ارزشش افزوده می‎شود. دقیقا مانند انسانی که در یک حیطه خاص مطالعه می‎کند و انسانی که از هر دری کتابی می‎خواند. طبیعی است که انسان اول، عمیق‎تر و گفتارش از ارزش بیشتری برخورداراست.

 دین می‎خواهد از وقوع رفتار‎های هرزه‎مآبانه در عرصه جنسیتی جلوگیری کند و این را تنها زمانی مقدور می‎داند که هر زنی برای خودش ارزشی خاص قائل باشد و از تبدیل شدن خویش به یک کالای عمومی جلوگیری کند.

 دین با این نگرش سعی دارد که هر زنی را مختص به خانواده خودش کند و زیبایی‎‎های وجودی وی را در نظر خانواده‎اش بزرگتر و عمیق‎تر کند. در واقع این نوع نگرش به حجاب، که در واقع نوعی اختصاصی‎سازی است، می‎تواند ریشه در این مطلب داشته باشد که دین می‎خواهد از وقوع رفتار‎های هرزه‎مآبانه در عرصه جنسیتی جلوگیری کند و این را تنها زمانی مقدور می‎داند که هر زنی برای خودش ارزشی خاص قائل باشد و از تبدیل شدن خویش به یک کالای عمومی جلوگیری کند. یعنی تا زن نخواهد که از ارزش برخوردار شود، هیچ عامل خارجی ـ ولو دین ـ نمی‎تواند ارزشمندی وی را تضمین کند. این مسأله با این واقعیت که بین عرضه و تقاضا نیز نسبت معکوس وجود دارد، همراهی می‎کند. به‎عبارت دیگر دین سعی می‎کند با اختصاصی‎سازی در عرصه‎‎های روابط زن و مرد، از عرضه بیش از اندازه آن جلوگیری کرده و در نتیجه از کاسته شدن ارزش زن جلوگیری کند.

 

 اگر این مفهوم برای دختران خوب تبیین شود و سیستم های تربیتی چه در خانواده و چه در مدارس به این نکته توجه کنند و محرومیتی بخاطر حجاب در دختران ایجاد نکنند بلکه برخی محدودیت هایی که ایجاد آنها با اصل حجاب مخالف است تنها چیزی باشد که یک دختر محجبه با آن مواجه است و البته این در کنار مزایای بیشمار داشتن حجاب اسلامی است.در آن صورت خواهیم دید که دختران نوجوان ما نه تنها از حجاب گریزان نخواهند بود بلکه با علم و علاقه آنرا خواهند پذیرفت.

 

 

برگرفته شده از سایت تبیان



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در یکشنبه 90/7/24 ساعت 5:0 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


جنگ ما چیزی جز حرب برای ترویج فرهنگ نماز نبوده

یادداشت‌های یک شهید زنده

«محراب» محل حرب است و جنگ ما چیزی جز حرب برای ترویج فرهنگ نماز نبوده و نیست، فرهنگی که در آن همة خوبی‌ها به نبرد زشتی‌ها می‌رود همة بت‌ها در هم شکسته می‌شود و بانگ توحید و خداپرستی گوش جان و جسم همة جهانیان را نوازش می‌دهد.

از همین روست که: هنگامی که علی(ع)در جنگ صفین سرگرم نبرد بود، در میان هر دو صف کارزار مواظب وضع آفتاب بود. ابن عباس عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین، این چه کاری است؟» فرمود: «منتظر زوال هستم تا نماز بخوانیم!» ابن‌عباس گفت: «آیا حالا وقت نماز است با این سرگرمی به جنگ؟» فرمود: «ما چرا با ایشان می‌جنگیم؟ تنها به خاطر نماز با آنان نبرد می‌کنیم.»

از همین روست وقتی در ظهر عاشورا یکی از یاران امام حسین(ع) به حضرت از فرا رسیدن وقت نماز خبر می‌دهد، حضرت برای او دعا می‌کند که از نمازگزاران باشد؛ آنگاه در مقابل تیرهای عدو نماز اول وقت را به جا می‌آورد.

وقتی امام شهیدان در جلسه بسیار مهم شورای عالی دفاع، با حضور رئیس جمهوری و رئیس مجلس، و وزیر دفاع و فرمانده سپاه، وسط صحبت‌های مهم دربارة جنگ بلند می‌شود و به طرف اتاق دیگر می‌رود و از او می‌پرسند «آقا کسالتی عارض شد؟» امام با حالتی قاطع می‌فرمایند: «خیر، وقت نماز است!» باید فرماندهان امام نیز اول وقت به نماز بایستند، حتی اگر در هوا باشند و محل فرود در تیررس ضد انقلاب باشد. یکی از یاران شهید صیاد می‌گوید:

ـ در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم ایشان مدام به ساعت‌شان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: موقع نماز است. و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست و اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفت: «هیچ اشکالی ندارد، ما باید همین‌جا، نماز را بخوانیم.» خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز ظهر را همگی به امامت ایشان اقامه کردیم...

ـ از همه سو آتش می‌آمد... همه شهادتین را خوانده بودند. خود شهید قوچانی را خطر بیشتر تهدید می‌کرد؛ در اوج درگیری بود، اما فکر و حواسش همه‌جا کار می‌کرد. همین که متوجه شد، ظهر شده است، رو به بچه‌ها کرد و گفت: «وقت نماز است، به ترتیب نماز بخوانید.»

وقتی شهدا چنین فرهنگی را به تأسی از امام خود بنیان نهادند، ثمرة آن، چیزی جز جریان یافتن آن سنت الهی در زندگی مردم پس از شهادتشان نیست، تا جایی که مادر شهیدی با صدای فرزند شهیدش برای نماز اول وقت از خواب بلند می‌شود:

ـ یک شب فرزند شهیدم به خوابم آمد، در حالی که لباس سبز رنگ و خیلی زیبایی به تن داشت، کنارم آمد و بعد از احوالپرسی گفت: «مادر وقت نماز است، بیدار شو و این را بدان که من زنده‌ام» و به من توصیه کرد که هیچ وقت نماز را ترک نکنم. وقتی از خواب بیدار شدم، صدای اذان به گوش می‌رسید. (مادر شهید یدالله مریدی).

جاودانگی نام شهیدان با اذان و نماز اول وقت بر کسی پوشیده نیست و به همین خاطر است که عکس و نام و یادشان در هر مسجد و حسینیه چشمان نمازگزاران اول وقت را نوازش می‌دهد و روح ملکوتی آنان شاهد نماز اول وقت است. بی‌شک توفیق امام شهیدان و شهیدان تنها در گرو نگاه عقیدتی به دفاع مقدس و حضور به موقع در «محراب» عبودیت بوده است.

از زبان حضرت آیت‌الله بهجت ذکر کنم که ایشان از قول آقا سیدعلی قاضی(ره) نقل می‌کنند که می‌فرمودند: «اگر کسی نماز اول وقت خواند و به جایی نرسید، مرا لعن کند». بی‌جهت نیست که شهدای ما به این مهم عشق می‌ورزیدند و در هر شرایطی که بودند، سعی‌شان بر نماز اول وقت بود؛ چرا که اگر آن‌گونه نبودند،‌ این‌گونه نمی‌شدند. اینکه شهدا در دلشان از هیچ کسی جز خدا ترسی نداشتند، بی‌سبب نبود؛ هنگامی که ایشان موقع نماز همه چیز را رها کند و به سوی خدا پناه ببرد، مطمئناً خداوند خود را در دل او جا می‌کند و نوری به او عطا می‌کند که با آن نور راه برود و ببیند و سره را از ناسره تشخیص داده و راه خود را انتخاب کند.



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 8:12 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


فرازی از وصیت نامه شهید احمدبابایی

خدایا، این بندة ضعیف و ذلیل و گناهکار تو می‌خواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر اعمال او بکشی.

خدایا به من توفیق بده که به عهد خود که با تو بسته‌ام و هر بار با تکرار گناهان به آن عمل نکرده‌ام، این بار وفا نمایم.

خدایا قَسَمت می‌دهم بر محمد و آل محمد(ص) قبل از اینکه مرا از این دنیا ببری، تمامی گناهانم را ببخش و به من آنقدر توانایی بده تا آخرین نفسی که زنده هستم بندة مخلص تو باشم و در راه تو و برای تو حرکت نمایم.

خداوندا عاجزم و بیچاره، فقط امید به لطف و کرم و فضل تو دارم.

خداوند تو را سپاس که در زمانی و عصری زنده هستم که پس از عمری گناه و بیچارگی اکنون تحت لوای حکومت اسلامی زندگی می‌کنم و حال که دشمنان تو کمر به نابودی اسلام و مسلمین بسته‌اند در صف مجاهدان راه تو قرار دارم و از نعمت بزرگ شرکت در جنگ حق علیه باطل و اسلام و کفر برخوردارم....

خدایا تو خود شاهدی که خلقِ تو را در سرتاسر عالم به بند کشیده‌اند و با انواع حیله‌های شیطانی بر آنها به ناحق حاکم شده‌اند و اکنون که بنده‌ای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یک‌صدا برای برافرازی پرچم لااله الا الله به حرکت درآورده، گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حمله‌ور شده‌اند، پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشگریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربة نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند، زیرا تمام مستضعفان و در بندان به اسارت کشیده‌شدگان چشم امید به این انقلاب دوخته‌اند...

خدایا از تو می‌خواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری؛ زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک.

 




*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 7:39 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


خداوندا! روزی شهادت می‏خواهم که از همه چیز خبری هست، الا شهادت

... خداوندا! فقط می‏خواهم شهید شوم، شهید در راه تو. خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا! روزی شهادت می‏خواهم که از همه چیز خبری هست، الا شهادت...

با تمام وجود درک کردم که عشق واقعی تویی و عشق به شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق است.

نمی‏دانم چه باید کرد؛ فقط می‏دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‏باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‏یابم. هر موقع آماده می‏شوم چند کلمه‏ای بنویسم، آن­قدر حرف دارم که نمی‏دانم کدام را بنویسم؟ از درد دنیا، از دوری از شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا و هزاران هزار حرف دیگر که در یک کلام اگر نبود امید به حضرت حق واقعاً چه باید می‏کردیم؟!

راستی چه بگویم؟ سینه‏ام از دوری دوستان سفر کرده، از درد، دیگر تحمل ندارد. خداوندا! تو کمک کن چه کنم؟ فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا! خود می‏دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‏ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم! ای خدای عزیز و رحیم و کریم! تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

وقتی به عکس نگاه می‏کنم، از درد سختی که تمام وجودم را می‏گیرد، دیگر تحمل دیدن ندارم. دوران لطف بی‏منتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق دوران، رسیدن آسان به حضرت حق. وای! من بودم نفهمیدم. وای! من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله‏اکبر؛ خداوندا! خودت کمک کن. خداوندا! تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می‏دهم شهادت را در همین دوران نصیب بفرما. و توفیقم بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم.

فرازهایی از وصیت‏نامه شهید احمد کاظمی

 



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 7:18 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


<   <<   6   7   8   9   10      >
http://www.games-casino.us/
با کلیک روی +۱ ما را در گوگل محبوب کنید